و فکر کن که چه تنهاست...
من صفحه ی صد و هشتاد و شش همشهری داستان را باز می کنم و می گذارم روی صورتم. صورتم پشت کتاب گم شده. بوی کاغذِ رنگی نو را دوست دارم. و ترجیح می دهم به جای این که با این جونِ نداشته و تن خسته خودم را از زیر پتو بلند کنم و چراغِ آن سر اتاق را خاموش کنم، تو تاریکیِ خوش بوی این همشهری ِ مهر بخوابم.
صفحه ی صد و هشتاد و شش، مقاله ایست از شمس که استاد نثرمان سر کلاس های دوره خواند. و آن قدر دوست داشتنی خواند که من از خواندن دوباره و چند باره اش لبخند می زنم:«کاش آن غماز، غمازی نکردی...»
دلم می خواهد تو بیایی و شکنجه ام دهی. بهم سیلی بزنی و آن قدر تنبیهم کنی که خون روان شود و بعد، ببندیم به فلک. حاصل: بیایند و ببرندم خانه و تا هفته ای،از خانه برون نیایم .
«...یک سیلیش زدم- تپانچه ای که بر زمین افتاد و دیگری مویش را پاره پاره کردم و دست هاش بخاییدم-که خون روان شد. بستمش در فلق.
حاصل: برداشتش حمال و به خانه بردند. تا هفته ای از خانه بیرون نیامد. »
همین طور که صفحه ی مقاله ی شمس را باز کرده ام و گذاشته ام روی صورتم، با عذاب وحشت آلوده ای که در یک جایِ ناپیدای قلبم وول می خورد، زمزمه می کنم :
من آمده ام که با تو راهی بشوم
آنی که تو از دلم بخواهی بشوم
"دریا بغلم کن! بغلم کن دریا!
می خواهم از این به بعد ماهی بشوم ..."